روح

روح یکی از شانیت‌های مختلف مغزه، مث عقل و احساس؛ همونطوری‌که آب و مه و برف و باران و موج و … شانیت‌های مختلف دو مولکول هیدروژن و یه مولکول اکسیژن‌ان. روح از جسم جدا نیست، همونجوری که شوری از نمک جدا نیست. نمک که نباشه، شوری هم دیگه نیست، ولی مزه شوری هست و تو ذهنا می‌مونه…

روح

قیامت

قیامت از الان جدا نیست. به هم پیوسته‌ان. الان هم تو قیامتیم. خیلی‌ها از همین الان دارن نتیجه اعمالشونو می‌بینن. تو قیامت بهشت هم از جهنم جدا نیست. هر دو واحدند، فقط افراد مختلف احساس و برداشت مختلفی نسبت به اون دارن. مثلا جهنمی‌ها خوشی‌ها رو خوشی نمی‌دونن و درک نمی‌کنن، بهشتی‌ها تو مشکلات غرق نمی‌شن و راحت حلشون می‌کنن، …

قیامت

پیشگو و پیشگویی

فرض کنید پیشگوی ماهری هستین. یهو تو پیش‌بینی‌هاتون می‌بینین که همسایه دست چپی‌تون می‌خواد همسایه دست راستی‌تون رو بکشه. تلفن رو ور می‌دارید و بهش زنگ می‌زنین و می‌گید که می‌دونین که می‌خواد چیکار کنه! و پیشنهاد می‌کنین که اینکار رو نکنه!

۱. به نظرتون همسایه‌تون از نقشه‌اش منصرف می‌شه؟

۲. آیا اگه همسایه‌تون منصرف بشه، گناه قتلی تو دفتر حساباش نوشته می‌شه؟

۳. آیا اگه همسایه‌تون منصرف بشه، پیشگویی شما غلط از آب در خواهد اومد؟

۴. اگه قبل از انجام قتل به کسی خبر ندین که نکنه مانع قتل بشه و پیشگویی شما غلط از آب در بیاد، پیشگویی شما به چه دردی می‌خوره؟ اصلا کی می‌گه که شما پیشگو هستین؟ اصلا کسی پیشگویی‌های یه پیشگو رو شنیده؟ اصلا پیشگویی وجود داره؟

پیشگو و پیشگویی

کیمیا و پل‌های کونیگسبرگ

یه زمانی، کلی از دانشمندا دنبال کیمیا بودن و می‌خواستن هر فلزی رو با کیمیا به طلا تبدیل کنن! یه زمانی همه‌ی مردم شهر کونیگسبرگ، بعد از ظهرای روزای تعطیل می‌اومدن ساحل و شروع می‌کردن به قدم زدن و عبور از پل‌ها، تا شاید اولین کسی باشن که از هر هفت تا پل عبور کرده باشن بدون اینکه از یکی دو بار رد شده باشن!

امروز ما به کار هر دو گروه می‌خندیم. چون هم ساختار فلز در اومده و معلوم شده که کیمیایی در کار نیست و هم قانون گراف‌های اویلری در اومده و مشخص شده که رد شدن از هر ۷ پل با اون توپولوژی خاص امکان‌پذیر نیست. می‌خندیم، چون می‌دونیم!

… یه روزی هم آیندگان به ما خواهند خندید، که دنبال هوش مصنوعی (هوش مصنوعی قوی یا خودهوشمندی) بودیم. فکر می‌کنید چه کشف و قانونی باعث خواهد شد که به راحتی به ما بخندند؟


شما به عنوان یکی از آیندگان برای گذشتگان، به کار کیمیاگران بیشترین می‌خندین یا به کار اونایی که عبور از پل‌ها رو امتحان می‌کردن؟

من که شخصا به کیمیاگران بیشتر می‌خندم. حتی تو خودم یه تنفر نسبت به اویلر احساس می‌کنم که با فرموله کردن مساله و کشف مزخرفش، تفریح و دلخوشی چند ساله‌ی مردم رو از اونا گرفت. شاید به این دلیل باشه که کیمیاگران، دانشمندانی بودن که به خاطر طمع و حرصشون اومده بودن سراغ کیمیاگری ولی مردم عادی کونیگسبرگ، برای شادی و تفریحشون بود که دنبال حل مساله بودن!


فرض کنید، یه روزی یه خبر به شما می‌رسه، که رهبر یه فرقه‌ی خاصی (مثل یه فرقه‌ی مذهبی خاص) یه ماده‌ای داره که به هر فلزی که می‌زنه، اون فلز تبدیل به طلا می‌شه (همون کیمیا)! چه حالی بهتون دست می‌ده؟ تو قلب خودتون چه احساسی می‌کنین؟

و باز فرض کنین که یه روزی، یه خبر به شما می‌رسه، که یه فرقه‌ی خاصی (مثل یه فرقه‌ی مذهبی خاص) هستن که تونستن مساله‌ی پل‌های کونیگسبرگ رو حل کنن! این دفعه چه حالی بهتون دست می‌ده؟ تو قلبتون چه احساسی خواهید داشت؟

فکر می‌کنین فرق دو مساله تو چی بوده که با شنیدن حل اونا، دو تا حس متفاوت تو وجودتون حس کردین؟ (البته اگه دو حس متفاوت بهتون دست داده!)

کیمیا و پل‌های کونیگسبرگ

توپ جادویی

یه روزی یه روستایی بود که بهشت بود، یه توپ فلزی گرمی هم بود که دست به دست روستائی‌ها می‌گشت. هر کسی هر نیازی داشت، توپ رو می‌گرفت و تو دستاش نگه می‌داشت و آرزو می‌کرد و نیازش برآورده می‌شد.و مردم روستا خوشبخت بودند.

تا اینکه یه روزی یه غریبه وارد روستا شد و پیش اون کسی رفت که توپ دستش بود. بهش گفت: «اگه این توپ رو بدی به بقیه و دیگه پس ندن بهت، چی؟»

… و از آن روز خوشبختی از آن روستا رخت بر بست!


البته اینو هم بگم که بعد چند وقت اون توپه گرماشو از دست داد و قدرت جادویی‌ش از بین رفت. چون قدرت جادویی اون از گرماش بود و گرماش از گرمای دست مردم مهربون روستا که هر روز لمسش می‌کردن.

بعضی وقتا فاصله بین خوشبختی و بدبختی فقط و فقط و فقط یه حرفه! حواسمون باشه که به کیا چی می‌گیم؟ فکر کنین ببینین تا حالا چند تا از این حرفا زدین؟


به یه چیز دیگه هم فکر کنین: تا حالا کجاها و با کیا یه توپ گرم داشتین که دست به دست هم ‌چرخوندین و با گرمای دست هم خوشبختی رو برا هم ساختین؟


و اینکه چند بار تا حالا توپی رو پیش خودتون نگه داشتین، چون با خودتون فکر کردین که ممکنه بهتون پس ندن؟

توپ جادویی

احساس زبان

دو تا متن می‌خونی با دو زبون مختلف، ولی هر دوشون مطلبشون یکیه. تا حد امکان ساختارشون هم شبیه همه. با دو تا زبون نزدیک بهم هم نوشته شدن و سعی شده تا حد امکان از کلماتی هم استفاده بشه که وزن و ریشه‌شون هم شبیه هم باشه. یه آدم هم هر دوتاشو داره می‌خونه، تقریبا با یه میزان تسلط هم به هر دو زبون. جالب اینه که با خوندن هر کدوم از اونا دو تا حس کاملا متفاوت می‌گیره، برداشت‌هاش هم از دو مطلب خیلی از هم فاصله دارن. از یکی به نسبت اون یکی دیگه خیلی خیلی بیشتر خوشش می‌یاد و احساس جالب‌تری نسبت بهون داره! فکر می‌کنید دلیلش چی می‌تونه می‌باشه؟

این تجربه‌ایه که برا خودم پیش اومد، وقتی داشتم وبلاگ لیلا رو می‌خوندم. از نوشته‌اش خیلی خوشم اومد. داشتم تو ذهنم با جملات ور می‌رفتم که اونا رو به فارسی برگردونم. همینجوری که ذهنم مشغول بود، به این نتیجه رسیدم که جملات اون جذابیتی که باید، ندارن! گفتن شاید بد دارم ترجمه می‌کنم، شاید جای کلمات، معنی‌های مناسبی نمی‌دارم یا … ولی هر جوری که با جملات ور می‌رفتم می‌دیدم که این جملات دارن از دو دنیای متفاوت می‌یان.می‌دیدم شدیدا تحت تاثیر اصلشون قرار می‌گیرم و برام بسیار پر مفهوم و ارزشمند هستن ولی ترجمه‌هاشون نه! برا خودم به یه نتیجه‌ای رسیدم، جملات و ساختار و معانی کلمات یکی بوده، ولی معنای باطنی جملات متفاوتند، شاید معانی باطنی از ارزش‌های حاکم بر فرهنگ استفاده‌کننده‌های زبان می‌یان. نمی‌دونم!

می‌گن برای اینکه ببینی که دو تا زبون از هم مستقلن یا یکی تغییر یافته‌ی اون یکیه، باید syntax و semantic اون تا زبون رو نگاه کنی، یعنی اینکه نگاه کنی که آیا ساختار جملات و معانی کلمات در محتوی یکی هستن یا نه؟ اگه یکی از دو فاکتور شبیه نبود، دو تا زبون از هم مستقلن، در غیر این صورت یکی تغییر یافته‌ی (گویش) اون یکیه. ولی من می‌گم که این دو فاکتور به تنهایی کافی نیست. مفاهیم باطنی جملات و روح کلی حاکم بر جملات زبان هم باید در نظر گرفته بشه. ممکنه دو زبان جملاتشون دارای syntax و semantic شبیهی باشه ولی معناهای دریافتی از اونا با هم خیلی فاصله داشته باشه، این دو زبون –از دید من- کاملا از هم مستقلن.

حالا که این بحثو تموم کردم، چند تا از جمله‌هایی که خوندم و تبدیل کردم رو هم براتون می‌نویسم که لذت جملات و اصطلاحاتی رو که لیلا بکار برده، شما هم بچشین (امیدوارم که نویسنده‌ش هم راضی باشه). البته یه دلیل دیگه هم از این کارم دارم. و اونم اینه که دوست دارم دوستایی که دو تا زبونو بلدن، این جملاتو بخونن و در مورد حرفایی که اون بالا زدم نظر بدن.

… ئه‌و بێده‌نگییه‌ی که‌ڕی کردووم…
… این سکوت کرم کرده…

…دیم کات تێده‌په‌ڕێت و من له کۆڵانی ڕابردووم ده‌گه‌ڵ بیره ژه‌نگاوییه‌کان ده‌خوولێمه‌وه و به هیچکوێ ناگه‌م…
… دیدم زمان داره می‌گذره و من تو کوچه پس کوچه‌های گذشته‌م با خاطرات زنگ‌زده‌م می‌چرخم و به جایی نمی‌رسم…‌

ململانی کردن ده‌گه‌ڵ بیره ئاڵۆزه‌کانم هه‌میشه وه‌بیرم دێنێته‌وه کاتی ڕۆیشتنه، کاتی دوور بوونه‌وه، له خۆم، له خۆت، له خۆیان. له هه‌موو ئه‌و شتانه‌ی هه‌ن به‌ڵام هی من نین، له هه‌موو ئه‌و شتانه‌ی لێره‌ن، به‌ڵام بۆ من نین. له لای منن، به‌ڵام ئارامم ناکه‌نه‌وه.
دست و پنجه نرم کردن با خاطرات سردرگمم همیشه یادم می‌ندازه که وقت رفتنه، وقت دور شدنه، از خودم، از خودت، از خودشون. از همه‌ی اون چیزایی که هستن ولی مال من نیستن، از همه‌ی این چیزایی که اینجان اما برا من نیستن. کنار منن، ولی آرومم نمی‌کنن.

چونکه “خۆم” ته‌نیا که‌سێکه، که ده‌وێرم و ده‌توانم به‌رامبه‌ری ڕووت ببمه‌وه و به دوای له‌ت و په‌ته‌کانی ڕوحه له‌ت و په‌ته‌که‌م دا بگه‌ڕێم!
چون «خودم» تنها کسیه که جرات می‌کنم و می‌تونم روبروش لخت شم و دنبال تکه پاره‌های روح تکه پاره‌ام بگردم.

خۆشه‌ویستی و مه‌ستی- به ڕای من- زۆر له یه‌ک‌ ده‌چن. هه‌ر دوو هه‌ستێکن چاوه‌ڕێیان ده‌که‌ی بێن، ده‌گه‌نێ، ده‌تگرن و ده‌گه‌ڵ خۆیان ده‌تبه‌ن. به‌س مه‌ستی ورده ورده به‌رت ده‌دات، خۆشه‌ویستی ئارام ئارام داگیرت ده‌کات!
دوست داشتن و مستی –به نظر من- خیلی شبیه همن. هر دو احساسی‌ان که چشم‌به‌راه اومدنشونی، می‌رسن، می‌گیرنت و با خودشون می‌برنت. فقط مستی یواش یواش ولت می‌کنه و دوست داشتن آروم آروم تسخیرت می‌کنه!

من هێشتا نازانم ده‌مه‌وێ چۆن بم که ئێستا وا نیم، یان چۆن نه‌بم که ئێستا وام.
من الان نمی‌دونم که می‌خوام چه جوری باشم که الان نیستم، یا چه جوری نباشم که الان هستم…

شتێک ‌بڵێم؟ من نازانم که‌ی گه‌وره بووم!
یه چیز بگم؟ من نمی‌دونم کی بزرگ شدم!

نازانم که‌ی بوو له ترسی داهاتوو ئه‌ژنۆم له‌رزی؟
نمی‌دونم کی بود که از ترس آینده زانوهام لرزید؟

دابڕان، شکان، که‌وتن، هه‌موو به‌شێک له ڕاسته‌قینه‌کانی ژیانن و ناکرێ خۆیان لێ بشارینه‌وه.
جدایی، شکستن، افتادن، همه بخشی از حقیقت زندگین و نمی‌شه از اونا پنهون بشیم.

سه‌یر ڕه‌نگه ئه‌وه بێت که زۆرجار، ئه‌و شته‌ی لێی ده‌ترسێین، ڕاست ئه‌و شته‌یه که به ئاواتی ده‌خوازین. به‌ڵام ناوێرین هه‌‌نگاوی بۆ هه‌ڵگرین.
عجیب شاید این باشه که خیلی وقتا، اون چیزی که ازش می‌ترسیم، درست اون چیزیه که آرزوشو داریم. اما می‌ترسیم که قدمی به سوی اون برداریم.

بێده‌نگی، هه‌ندێ جار، خۆی زمان ده‌کاته‌وه، بێده‌نگی، زۆرجار، دڵی زۆر پڕه، هه‌موو ئه‌و قسانه‌ی مرۆڤ نایکات، بێده‌نگی له خۆیدا حه‌شاری ده‌دات!
سکوت، بعضی وقتا، خودش زبون باز می‌کنه، سکوت، خیلی وقتا دلش خیلی پره، همه‌ی اون حرفایی که آدم به زبون نمی‌یاره، سکوت تو خودش قایمشون می‌کنه!

احساس زبان

علوم اجتماعی

یه واقعیتی بود که مدت‌ها قبل درکش کرده بودم، ولی نمی‌تونستم بیانش کنم. حالا فکر کنید وقتی کل اون مفهومو دیشب در قالب فقط یه جمله تو یه کتاب پیدا کردم، چقدر حال کردم: «در علوم اجتماعی [و روانشناسی، و بر خلاف علوم طبیعی] با نمونه‌های آماری کوچک سر و کار داریم و نمی‌توانیم مطمئن باشیم که بیشتر پدیده‌های مشاهده شده را خودمان نساخته‌ایم»!

علوم اجتماعی

اون کاریکاتورها

یه مطلبی تو وبلاگ پانته‌آست که من باهاش مخالفم. و شدیدا هم مخالفم! از اونجایی که اون وبلاگو هم دوست دارم و زیاد می‌رم اونجا، نمی‌تونستم راجع به این قسمت بی‌تفاوت باشم. تنها هدفم هم از نوشتن این مطلب اینه که بگم به احساسات مذهبی و اعتقادات همه‌ی افراد باید احترام گذاشت. در ضمن، یه چیز دیگه هم یادتون باشه و اون اینکه ماجراهایی هم از این دست، که پیش اومده، فقط مختص مسلمونها نیست! جامعه‌ی جهانی نظیر همین اغتشاشات و ناآرامی‌ها رو بعد از ماجراهای کاریکاتورهای کتاب «خون‌ریزی و قتل‌عام»، رمان «باوری حقیقی»، فیلم «چهره‌های گوناگون مسیح» و … رو در کشورهای مهد آزادی بیان، از یاد نبرده!

من نمی‌خوام و دوست هم ندارم که در باره‌ی اهداف پشت سر این عمل و سایر جنبه‌های اون در اینجا اظهار نظری بکنم. فقط می‌خوام یادآوری کنم که: مگه تمامی نسخه‌های کتاب «خون‌ریزی و قتل‌عام» «سینه» کاریکاتوریست مشهور فرانسوی که حاوی کاریکاتورهایی بر علیه کلیسا بود، توسط خود انتشارات پنگوئن در سال ۱۹۶۷ در آتش سوزانده نشد؟ مگه تمامی نسخه‌های رمان «باوری حقیقی» «گارت انیس» که در آن به خدا و مسیحیت توهین شده بود پس از اعتراضات و اغتشاشات فراوان توسط خود انتشارات «روبرت ماکسول» انگلیس در سال ۱۹۹۰ جمع‌آوری، لگدمال و نابود نشد؟

پانته‌آی عزیز! تو می‌گی که آزادی بیان مهم‌تر از احترام گذاشتن به احساسات مذهبی مسلمونهاست. ولی نه من و نه هیچ آدم بی‌طرف دیگه‌یی نمی‌تونه اینو بپذیره. مگه تو بند ۱۹ «کنوانسیون بین‌المللی حقوق مدنی و حقوق سیاسی» که اصل آزادی بیان رو تضمین می‌کنه، تصریح نشده که این حق وظایف و مسوولیت‌هایی رو هم به دنبال داره؟ مگه در اصل ۲۰ همین بند اشاره نشده که: «هر گونه حمایت و پشتیبانی از کینه و نفرت‌های ملی، نژادی و مذهبی که باعث اغتشاش، تحقیر و جدایی انسان‌ها بشه و ایجاد خصومت و توسل به زور را به دنبال داشته باشه، از سوی قانون منع می‌شه»؟

مگه تو آمریکا هم در سال ۱۹۷۸ بر اساس رای دیوان عالی کشور، انتشار هر مطلبی که منجر به کینه و نفرت بر اساس اختلافات نژادی و یا مذهبی بشه مغایر با قانون اساسی و ممنوع اعلام نشده؟

مگر تو همین آلمان خودتون بند ۱۶۶ از قانون جزای قانون اساسی، تدابیر قانونی و حقوقی رو برای حمایت از بی‌حرمتی‌ها نسبت به باورها و اجتماعات دینی پیروان جهان‌بینی‌های مختلف و اتحادیه‌های آنان اعلام نمی‌کنه؟

مگه… ؟

مگه‌ها خیلی زیادن! ولی بیایید هر چیزیو اینقده ساده نبینیم، لطفا!

اون کاریکاتورها

دیالوگ

تو هفته‌یی که گذشت یه آدم جدیدو (یا بهتر بگم یه دوست جدیدو) یه آخر شب، پشت مسنجر برا اولین بار دیدم. بدون اینکه خودمونو معرفی کنیم شروع کردیم به صحبت کردن. از یه سری از حرفایی که بین‌مون رد و بدل شد خوشم اومد!

من: نظرت راجع به زندگی چیه؟ دلپذیره یا اجباره؟
اون: یه جبر دلپذیره!

من: قشنگه! جبر دلپذیر! خوشم اومد.
اون: ژید می‌دونی چی می‌گه؟

من: چی؟
اون: میگه ما فکر می‌کنیم ستاره مجبوره از قانون تبعیت کنه و تو مدارش بره جلو! ولی ستاره سر سپرده‌ی عشقه و این عشقه که اونو دنبال خودش می‌کشونه!

من: یه سوال؟ هر کسی وارد یه بحث عرفانی یا فلسفی می‌شه، بالاخره یه جایی که گیر می‌کنه، به این عشق گیر می‌ده! نظر تو چیه؟
اون: عشق چیزی نیست که بفهممش! نمی‌دونم.

من: پس برا چی حرفشو می‌پذیری؟
اون: چیزایی می‌فهمم. ولی درک نمی‌کنم! (مث یه بدن سِر که بهش سوزن بزنن!)

من: یه سوال دیگه: تا حالا دلت لرزیده؟
اون: آره! به عشق ربطش می‌دی؟

من: عشقی که اونا می‌گن جنسش تماما از همین دل‌لرزه‌هاست، دل‌لرزه‌های بی‌دلیل! بی‌دلیل ها!
اون: اوهوم. بی‌دلیل! ولی عشق یه چیزه بی‌تعریف و نامشخصه که هرجا که نگهش داری می‌میره، پس غیر قابل فهمه!

من: من نخواستم تعریفی از عشق ارائه بدم، فقط خواستم برا ذهن خودمون یه خورده ملموسش کنم!
اون: از پوچی چی می‌دونی؟

من: می‌ترسم که گرفتارش بشم!
اون: نشدی؟

من: هنوز نه! شاید اگه خوب تحلیل کنم بشم ولی می‌ترسم که از این دید تحلیل کنم!
اون: شدی! (اگه ازش می‌ترسی پس بهش خیلی نزدیکی!)

من: خدا داند!
اون: بالا سر هر آدمی یه آدم دیگه تصور کن

من: خب..
اون: که بدن اون آدم پایینیه رو با نخ‌های خیمه‌شب‌بازی حرکت می‌ده. و بالاتر از اونم میشه بازم یکی دیگه ترسیم کرد و بالاترش هم شاید. این آدما خیلی پیچیدن! هیچی نمی‌شه فهمید! پس بهتره حرف نزنیم!

من: من یه جور دیگه نگاه می‌کنم!
اون: چه جوری؟

من: ما اینجا داریم زندگی می‌کنیم. یه خدایی اون بالا داره به ما نگاه می‌کنه! و کلی حال می‌کنه که چی‌ها ساخته و چه باحال دارن سرگرمش می‌کنن! و خدایان زیادی اینجوری با مخلوقاتشون وجود دارن! بالا سر اون خدایان طبقه یک هم خدایانی هستن که به اون خدا طبقه یکی‌ها مث نگاه اونا به ما نگاه می‌کنن. و همینجوری تا آخر! (تا اون خدای بزرگ و یگانه!) ما که تو طبقه‌ی صفریم، لااقل یه کار می‌تونیم بکنیم: خوب بازی کنیم که لااقل اونی که ما رو ساخته، از نمایشی که برا خودش ترتیب داده لذت ببره. یه جوری باید بازی کنیم که انگار ما نفهمیده‌ایم که اون بالاها چه خبره! که انگار نفهمیده‌ایم که ما بازیچه‌ایم. آخه می‌دونی چیه؟ خدای ما گناه داره! کلی زحمت کشیده که این بازیو ترتیب بده، بذار که حالشم ببره!
اون: خب، اینم یه جورشه. ولی زیاد تند نمی‌ری؟

من: چطور؟
اون: حس خودت به این جملات چیه؟

من: فداکاری ما در حق خدا که واجبه اینکار!
اون: یه سوال: بچه‌دار نشدی که؟

من: نه شکر خدا. چطور؟
اون: خدا نزاییده! آفریده!
اون: حست فقط همین ترحم بود؟ پس دلت برا خدا می‌سوزه؟

من: نه! این یه احساس مسوولیته! در قبال خدای خودم!
اون: مسوولیت، آزادی به همراه داره! آزادی‌ای که برات داره چیه؟

من: خوشبختم که خدام ازم راضی‌یه! این برام بزرگترین آزادیه!
اون: نه! با کلمات بازی نکن!

من: جدی می‌گم!
اون: این قدرت انجام چه کاری رو بهت می‌ده؟

من: که اونقده خوب بازی کنم که خدام به خودش بگه آفرین به خودم با این چیزی که ساختم. چه کاری از این مهم‌تره؟
اون: دیگه چه حسی؟

من: لذت بردن از کارم!
اون: تو خدا رو فریب نمی‌دی با این کارات؟

من: نه! این عبادت منه! دستکش بوسم بمالم پایکش، وقت خواب آید بروبم جایکش!
اون: نسبت به این جملاتی که گفتی هیچ حسی نداری؟

من: مگه تو انتظار یه حس خاصی از من در قبال این جملات داری؟
اون: آره! دارم خودمو می‌ذارم جای تو. یه جاهاییش داره می‌لنگه برام شدیدا!

من: پس بلند بلند فکر کن ببینم قضیه از چه قراره!
اون: نه!

اون: تو تهرانی؟ بد نیست همو ببینیم…

دیالوگ

مصالحه فناوری و آزادی

برقراری مصالحه‌ای با دوام بین فناوری و آزادی امری غیر ممکن است. چون تا به امروز فناوری نیروی اجتماعی قدرتمندتری بوده و مرتبا نیز در حال پیشی گرفتن از آزادی است. وقتی فناوری جدیدی با حق انتخاب مصرف کننده پا به عرصه می‌گذارد، بدین معنی نیست که تا آخر انتخابی باقی بماند. در بسیاری از موارد فناوری نوین، جامعه را طوری تغییر می‌دهد که افراد بالاخره وادار به استفاده از آن شوند.

فناوری با سرعت زیاد پیشرفت می‌کند و در آن واحد آزادی را از چند سو مورد حمله قرار می‌دهد. برای مواجهه با هر یک از این حملات، مبارزه‌ی اجتماعی خاصی مورد نیاز است. آن‌هایی که مدافع آزادی‌اند مغلوب تعدد حملات جدید و سرعت گسترش آن‌ها می‌شوند، در نتیجه مقاومتشان از بین می‌رود. موفقیت در این راه تنها در صورتی امکان‌پذیر است که مدافعان آزادی با کل سیستم به مبارزه برخیزند که در آن صورت انقلاب به وقوع خواهد پیوست نه اصلاحات.

از مقاله‌ی «آزادی انسانی مغلوب جامعه‌ی صنعتی»، ترجمه گلاره اسدی

مصالحه فناوری و آزادی