سهم من، سهم او

با اجازه‌ی لیلا، دوست دارم ترجمه‌ی تکه‌هایی از یکی از نوشته‌هاش رو اینجا بیارم. شاید اصلا دوست نداشته باشه که نوشته‌هاشو به زبون فارسی اینجا بخونه ولی خب! دوست داشتم که شما اینا رو ببینین و نظر بدین!

…من و سارا همزمان بزرگ شدیم و هم‌زبان…شاید بچگی‌هامون، هر دو به یک اندازه، عاشق بو و طعم گل‌ها بوده‌ایم…

…اون زمانی که سارا شعرهای بچگانه‌ش رو یاد می‌گرفت، من هرچه سرود انقلابی بود، بلد بودم… اون با زبان مادریش اسم گل‌ها رو یاد می‌گرفت و من فقط یاد گرفته بودم که لاله گلی قرمزه که از خون شهیدان وطن
می‌دمه… سارا یاد گرفته بود هر روز به اندازه‌ی همون روز زندگی کنه، و من یاد داده شده بودم که اینقده از آینده بترسم که زندگی الان و امروزم رو از یاد ببرم… به سارا یاد دادن که باید یه سری چیزا رو تو زندگی تجربه کنه، ولی به من یاد داده شد که زندگی کردن با تجربه‌های دیگران برای من کافیه…

بزرگ‌تر شدیم… سارا هر روز بعد مدرسه، کلاس رقص می‌رفت و هفته‌ای دو بار فوتبال می‌رفت. من و بچه‌های محل هر روز در زیرزمین منزل آمنه‌خانم چشم‌انتظار این بودیم که آژیر خطر تموم بشه… سارا که یادگیری زبان دومش رو شروع کرد، اینجا مدرسه‌ای نبود، کتاب نبود، نان نبود، آب نبود… دیگه خبر ندارم که اون سالی که من درس شش ماهم رو در طول یک ماه در زیر درخت توت مدرسه‌ی آفتاب خوندم، یا اون سالی که بدن خون‌آلود شپول و شرمین و ده‌ها بچه‌ی دیگه ترس دنیا رو تو دلم جا داده بودن، یا اون سالی که کمال دیگر نموند و مادرم به دنبال اون ذوب شد، اون سالی که خسرو شهید شد و … سارا چکار می‌کرد»…

…دیگه خبر ندارم که اون لحظاتی که من و دوستام یاد می‌گرفتیم که هر کاری رو دزدکی انجام بدیم، که یاد می‌گرفتیم که برای قایم کردن پنهان‌کاری‌هامون دروغ بگیم، که یاد می‌گرفتیم همه‌ی معناها رو ریز کنیم و به
کمترین اونا راضی بشیم، سارا و دوستاش چی یاد می‌گرفتن؟…

بزرگ‌تر شدیم… من زنی شدم پر از ترس گذشته، حسرت امروز و اهداف پر از شک و تردید فردا، زنی که خیلی تلاش کرد تا جرات اونو داشته باشه که هدفی بزرگ برای خود و زندگیش داشته باشه. سارا تبدیل شد به هزار هدف و آرزوی رنگارنگ کوچک و بزرگ… آرزوهای من کوچک بودن: آرزوی نبودن سرپوشی بین موهای من و باران،… آرزوی عاشق شدن آشکار و … ولی آرزوهای سارا…

و الان… من و سارا هر دو اینجاییم. پشت یک میز قهوه‌ای. داریم سرگذشت کودکی‌هایمان رو برا همدیگه تعریف می‌کنیم… سارا هیچ‌وقت از سایه‌ خودش نترسیده، هیچ باوری بهش به ارث نرسیده، نمی‌دونه جنگ یعنی چی؟ سارا درک نمی‌کنه که چرا بعد این همه سال چرا وقتی که راه می‌رم، هنوز چشمام رو به زمین می‌دوزم، که چرا به چشمای کسی نگاه نمی‌کنم… که چرا… .

گذشته‌ها رو مرور می‌کنم. کسایی رو که دوست می‌داشتم برای چی کشته شدن؟ آیا این زخم‌ها هیچ‌وقت درمان می‌شن؟ سهم من از این دنیا آیا بیشتر از این نبود؟…

سهم من، سهم او

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *