طبق تعریف فلاسفهای مثل روزنتال، آگاهی یعنی اینکه یک حالت ذهنی وجود داشته باشه که بتونه وجود یک حالت ذهنی دیگه یا یک شی رو درک کنه. طبق این تعریف یک موجود آگاه حس «بودن» داره، چون یک حالت ذهنی داره که میتونه وجود «خودش» رو درک کنه؛ وقتی که خوشحاله، میفهمه که خوشحاله، چون یک حالت ذهنی داره که درک میکنه که الان یک حالت ذهنی «خوشحال بودن» وجود داره و ….
نکته مهمی که وجود داره اینه که، اون درک باید غیر استنتاجی باشه. یعنی لازم نباشه که اون حالت ذهنی با حساب کتاب و دو دو تا چهار تا کردن بفهمه که یک حالت «خوشحال بودن» الان وجود داره. به عبارت سادهتر، هیچ وقت ما تو ذهنمون نمیگیم چون الان لبهام به طرفین باز شدن و گوشههاش رفتن بالا و دمای لپهام افزایش پیدا کردن و نُرونهای فلان منطقه ذهنم فلان جوری شدن و … و …، پس من الان خوشحالم. بلکه بدون هیچ واسطهای و استنتاجی میفهمیم که خوشحالیم. اگه اون درک غیر استنتاجی نباشه، دور بوجود مییاد. چون اگه استنتاجی لازم باشه که به واسطه اون آگاه بشیم، اون استنتاج هم خود بخود که صورت نمیگیره و باید آگاهانه باشه یعنی استناج کنیم که میبایست استنتاج کنیم. اون استنتاج سطح دوم هم که بصورت خودبخود صورت نمیگیره، یعنی لازمه که بصورت استنتاجی، بریم سراغ اون استنتاج سطح دوم و …! پس اگر بصورت غیر استنتاجی نسبت به حالتهای ذهنیمان آگاه نباشیم، هیچ وقت آگاهی نخواهیم داشت.
- آیا این تعریف از خودآگاهی، تعریف مناسبیه؟
- آیا با این دید میشه یه زمانی یه ماشین ساخت که خودآگاهی داشته باشه؟
- آیا یه ماشین میتونه این قدر هوش مصنوعیاش بالا باشه که با همین تعریف و علیرغم نداشتن خودآگاهی، از بیرون خودآگاه به نظر برسه؟